حرف دل من

سالها بود که در مزار تنهاییم خفته بودم.....ناگاه با مشتی آب سرد برروی مزارم برآشفتم...

بوی چند شاخه گل مریم مشامم را نوازش داد....بعد از سالیانی احساس کردم نمرده ام!

دختری سیاه پوش برسر مزارم فاتحه میخواند.....وجودم به لرزه افتاد....

او که بود؟؟؟....

آیا او همانی بود که با دستانش مرا به قعر خاک تبعید کرده بود؟

خاطرات در برابرم صف کشیدند......

موهای خاک خورده ام را میان دستان استخوانی ام فشردم....

حفره خالی چشمانم لبریز از اشک شد......احساس مرگ و زندگی بر قلبم چنگ میزد...

میان دلهره و تردید دختر سیاه پوش رفت....

ولی هنوز خاطراتی که در ذهنم بر آنها مهر باطل زده بودم در برابرم نقش می بستند...

آه چه غم انگیز بود خاطره روز مرگم....

توسط وحید رهبر نیکوکار


این شعر از یکی از دوستانه ...من چون این شعرو خیلی خیلی دوست داشتم گذاشتمش تو وبلاگم...امیدوارم خوشتون بیاد
اینم وبلاگشه حتما بهش یه سر بزنین http://www.vahidnikoukar.persianblog.com

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ http://shiz.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد