احمد شاملو

که زندان مرا باور مباد ...

که زندان مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.

آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلق جان.

فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

آه
آرزو!آرزو

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد